شب گریه های زار امانم نمی دهد
نفرین روزگار امانم نمی دهد..
گفتم ز سوز دل بنویسم برای تو
چشمان اشکبار امانم نمی دهد
یکدم به چشم خسته من خواب ره نیافت
سودای انتظار امانم نمی دهد
هر صبح و شام زخم زبانها و طعنه ی..
پنهان و آشکار امانم نمی دهد
دلتنگ پرسه های غروب خزان شدم
افسوس... این بهار امانم نمی دهد
صد بار توبه کردم و صد ره شکستمش
چون نفس نا بکار امانم نمی دهد
گفتم ز یاد می برمش بعد از این ، ولی
این قلب بی قرار امانم نمی دهد...
ارسال نظر برای این مطلب
درباره ما
آدمها در ازدحام گم می کنند،همدیگر را و گاهی هم خودشان را...! و خـــلوتکـــده جاییست که ما پیدا کنیم هم را... پس اهسته قدم بر دارید شاید بالهای دوستدارانش زیر پایتان باشد...!
انتخاب بهترين وبلاگ ماه
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
نظرسنجی
درمورد وبم نظر بدین؟
آمار سایت