هنوز نیمی از عمرم هم نمی گذرد اما
احساس پیرمردی را دارم که به آخر رسیده !
و هر روز و هر شب خسته تر از دیروز هایش
به مــــــــــــــــــــــــ ــــــرگ سلام می کند
نمی دانم از کجا و چطور آمد این حس !
نمی دانم چرا ناامیدی تمام وجودم را تسخیر کرد
حتی نمی دانم چرا با هم نسل هایم فرق دارم
واقـــــــــــــــــــعا نمی دانم . . .
اوج گرفتن های گاه و بی گاهم تکراری شده اند
« تا می توانی پرواز می کنی و بالا می روی
تا آنجا که توانش را داری
هر کجا که خسته شوی
محکومی به سقوط »
سقوط همیشه برایم جذاب بوده اما
حتی سقوط هم دیگر برایم بی معناست
بوی غم می دهم این روزها !
هنوز خیلی مانده تا انتها
اما
هر روز
هر شب
به مــــــــــــــــــــــــ ـرگ سلام می کنم . . .